اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری
برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد
و برای گوشهایت صدا،
برای نفسهایت گلو خواهم شد
و در رگهایت از خون خود خواهم دمید
مرا تنها مگذار...
خانه ای خواهم ساخت برایت
از استخوانهایم برایش ستون،
و از پوستم برایش سقفی،
قلبم را با برق شکاف میان چشمانت میشکافم
و از گرمی خون رگهایم،
برای شبهای تاریک تنهاییت
آتشی می افروزم
و تا همیشه در کنارت می سوزم
در عوض فقط از تو می خواهم
گونه هایم را پاک کنی...
بچه تر که بودم ، چندماهی نزد یه پیرمرد عارفی می رفتم ، که بالای طاقچه اتاقش همیشه چند میوه (( به )) می گذاشت و اتاق خلوتش بوی (( به )) می داد ، عارف بود ، شاعر و دلسوخته و اهل اخلاق هم بود ، می گفتند صوفی مسلک است ... من که به مسلکش کار نداشتم ، راه و رسم عرفان را می خواستم از او یاد بگیرم ولی ظرفیتش را نداشتم و شاید توفیقش را ... چندماهی که گذشت و هفته ای دوسه بار به منزلش می رفتم برای کسب تجربه و علم و عرفان و اخلاق، عمرش را داد به شما...
وقتی از عشق و دلدادگی می گفت...
اشک را گوشه چشمانش می دیدم ، که سعی می کرد ، از من پنهان کند...
و وقتی اشک امانش را می برید و پنهان کردن اشک و گریه دیگر برایش مقدور نبود ...
می خواند:
درد عشقی کشیده ام که مپرس...
آن روزها ، برایم ، مفهوم عشق شیرین و دلنشین بود ، تعجبم از این بود ، که شیرینی و دلنشینی نمی تواند درد آور باشد...
ولی می شود حس کرد ، از درد هم بالاتر است...
ولی این درد عجیب شیرین است...
به شیرینی مرگ...
بی عشق ، دنیا تیره و تار است...
بی عشق ، زندگی معنا ندارد ، وبال گردن است...
بی عشق ، آسمان هم آرامش نمی آورد...
بی عشق ، روزگار سخت است برای جان کندن ...
خدا به خیر کند...